یکی از همکارانش ما را به یک میهمانی دعوت کرد. گفته بود به مناسبت سالگرد ازدواج است و آدم های زیادی نمی آیند.وارد کوچه که شدیم ، دیدیم ماشین های زیادی پارک شده اند. به محض ورود به خانه ، دیدیم زن و مرد با همدیگه می رقصند. وضع حجاب به شدت خراب بود. مشروب و مخلفات هم روز میزها فراوان بود. طاقت نیاوردیم و بلافاصله زدیم بیرون. توی مسیر برگشت عباس بغض کرده بود. وقتی رسیدیم خانه ، زد زیر گریه. بلند گریه می کرد و می گفت: چه جوری باید امشب رو جبران کنم؟ سرش رو به دیوار می کوبید و اشک می ریخت. رفت قرآن را باز کرد و شروع کرد به خواندن قرآن. تا صبح قرآن می خواند.
خدایا! ما را به معرفت عباس برسان.... به معرفت عباس برسان تا بدانیم لذت پوچ و ناچیز گناه ، در قبال لذت دائمی و ابدی تو هیچ است.....
با سلام و تشکر از وبلاگ جالب و زیبایتان
لطفا به ما هم سری بزنید
ما شما را در لیست پیوند های خود قرار دادیم
در صورت امکان ما را در پیوند های خود قرار دهید